شعر نو

ساخت وبلاگ

برگشت به گذشته گاه میخواهیم بازگردیم به گذشته تا کارهای اشتباهمان را جبران کنیم.....ولی

گاه باید به گذشته برگشت و هیچ وقت جلو نیامد.....

شاید اگر برگدیم گذشته در اینده مان دستکاری کنیم.....

ولی شاید اگر اینده همین باشد بهتر است....

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 320 تاريخ : جمعه 30 بهمن 1394 ساعت: 12:06

خیلی هم سخت نیست
دل من
به خاطر آور لحظاتی را که به یادش بوده ای.
لحظاتی را که او را نزدیکترین آدم زندگی ات خطاب می کردی.
به خاطر آور لحظاتی را که فکر میکردی احساس او هم به تو، شبیه احساس توست:
به این خاطره که رسیدی ... بگذار اشکهایت سرازیر شوند.

میدانی، خیلی هم سخت نیست،
دل کندن از کسی که زبانش با دلش یکی نیست، خیلی آسان است.
قبول دارم، تو دلت مثل او نیست. مثل پروانه ای بودی که بالت را حرارت زبانه هایش آزار داد
اما قبول کن، رهایی برایت بهتر است از اینکه در کنار تندی هایش پر پر شوی.

قبول دارم، به امید اینکه در قلبش مروارید محبت باشد، صدفهایش را نگاه داشتی
اما قبول کن که در این صدفها مروارید محبت نبود.

به " دل به دل راه داشتن" اعتقاد داشت و به خودش جرات می داد به مهربانی های تو خیانت کند.

مگر چقدر عمر خواهی کرد که در تب این اشتباه خود را عذاب دهی.
اشتباه " دوست داشتن اشتباهی".

اکنون او را به مثابه صدفی بدان که در ساحل زندگی ات جا میگذاری
وخود به دریای آرامش سفر کن.

دل من
تو امانت دار خاطرات باش.
دلسوز نهال عشقی باش که به خاطر حضور او در تو سبز شد.
نهال عشق را با تند باد کینه ریشه کن مکن.
زمانی که هرگز دیر نخواهد بود به یاد تو خواهد افتاد.
بگذار شرمنده ی نهال تو باشد. نهالی که با آب دیده آبیاری شد.
نهالی که با نور صداقت و یکرنگی پروراندی.

دل من
آرام باش و بی آنکه فریاد کنی پایت را از گلیم خاطراتش بیرون بکش.

دل من
خیلی هم سخت نیست کسی را که ذره ای برای تپیدنت ارزشی قائل نشد، به فراموشی بسپاری.
سخت است، اما نه خیلی.

اما بدان
هیچ نیرویی در عالم به نیستی نخواهد رفت.
نیروی عظیم عشق تو به او، که بی پاسخ ماند، در قالبی دیگر به سوی تو سرازیر خواهد شد.
و نیروی دو رویی و دروغ او، که آزارت داد، یقینا به شکلی دگر، در زندگی اش ظهور خواهد کرد.

دل من
یادت باشد،
جاذبه ات را بگذار برای کسانی که در سخت ترین لحظات،
کنارت بودند و آرامت کردند.

دل من
کشش تو به کسی که ذره ای برای آرامشت قدمی برنداشت، بیهوده است.

دل من
چشمانت را باز کن
خیلی هم سخت نیست که خواب خوش خیالی را ببوسی بگذاری کنار.
و دیگر به شوق کسی که شوقی برای آرامش تو نداشت، لحظاتت را مگذران.

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 270 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 10:15

" میراث "

شکستم و انکسار نور شدم ، بریدم و نقش سیاهی بر دیوار شدم ، نقش بست

میراث سیاهم بر دیوار خانه ام ، ماند برای تو آرزوهای پشت در مانده و دردهای

بی درمانم که درمانی نیافتم برایشان ، رویاهای در قفس مانده که ندیدم برایشان

پر پروازی چشم باز کردم و خود را میان انبوهی از درد و آرزو و رویا دیدم، با کوچک

و بزرگ شدن سایه ها نیافتم راهم را ، با پا گذاشتن بر روی سایه ها نتوانستم

زمان را اسیر خود کنم و آنها را هم از خود گریزان دیدم ،هیچکس نتوانست

دلیل این همه درد و درهای بسته را برایم ثابت کند ، این میراث گذشته گان

است برای من و میراث ناخوش آیندی که من برای تو می گذارم و تو...

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 311 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 10:15

گاف ها سلام

گستره ی رنج در بشر همواره با چالش برای بدست آوردن زیبایی این معنا را به ذهن متبادر میکند که:

چون او رنج می کشد از بودنش زیبایی هایی را که می خواهد دست پا می زند تا در پیرامون خودش خلق ش کند.

و توفیق یافته گان بر این زیبایی را هنرمند و خروجی ِ ایشان صرف نظر از نوعش هنر نامیده شده.

و دیگران از هنرِ ایشان ایده گرفته و دست به خلق انواع دوم و سوم و بی نهایت فرایندهایی در پیرامون زده که می توان دید زد

این هنر یکی از ویژه گی های ذهن انسان است که می تواند هرچه بخواهد را خلق کند

پس هنر نوعی ابزار ذهن است برای آنچه می خواهد

و هنر برای هنر بدین معناست تا او بصورت حرفه ای این خلاقیت را تمرین کند تا ذبده گردد

پس بدین استدلال هنر برای هنر تمرین برای ذبدگی در خلاقیت است
و انگار فی نفسه ارزش دیگری ندارد مگر نوعی سرگرمی فرض شود که
خارج از مقوله ی منطقیست
و زیبایی نیز نوعا می تواند بغیر از کاهش و دفع رنج صورت جذب و جذابیت غیر را در خود دارا باشد
که در این صورت هم گزارشی از فقدانی در درون می دهد که با توصل به این زیبایی فقدان مذکور را رفع کند

تا اینجا یاد آوری بدیهیات بود و خاستگاهی تا ببینیم انسان امروز چگونه به هنر و زیبایی می اندیشد در تمامی دید گاه ها و عقاید متضاد و مخالف

از انجا که انسان همیشه به سود اندشیده و برای رهایی از خطرات دست به چالش زده

این قابلیت ذهن را بکار گرفته در طول پیدایش تا به حال
که موجب در هم آمیختگی و بی نظمی شدید بر علیه طبیعت شده به علت وجود بینش ها و عقاید مختلف

ساخت سلاح های پیشرفته و نظام بهره کشی مدرن از طریق ارتباطات و تمرکز سیاست بر این سود گروهی مقتدر است و غیره........

حالا ما بدرستی خواهیم دید که گروه هایی به تکنیک مسلح چگونه قادرند از این قابلیت هنری ذهن سود شخصی خویش را جذب کنند
اما چگونه؟

همانطور که عرض شد خاستگاه ذهن بطور اتومات حول محور جذب سود و دفع خطر می گردد

حالا کافیست گروهی بدین موضوع از نظر روانشناسی و علوم درونی ِ انسان بطور واقعی دست یابند
بسادگی می توان دید که چطور هنر مندانه با خیمه شب بازی با افراد خواهند توانست از طریق رسانه و ارتباطات به سود مذکور دست یابند

البته این شیوه سالیان سال است که عمومیت یافته و حکام بدین موضوع وقوف کامل دارند

اما در جهان پست مدرن این نوع سود بری که از آن به نئو لیبرالیسم یاد میشود

بهره کشی از انسان از سرمایه ی جهل انسان اسفاده میشود و حتما این انسان باید بدون انسجام جهانی باشد و مثل خر عصاری به دنبال سودی بدود که فرهنگ سرمایه داری مذکور برایش تعریف بنیادین میکند

و بطور ژنتیک از نسلی به نسلی افسرده گی و عدم مسئولیت پذیری و بی شخصیتی مزمن شکل خواهد گرفت

پس تا اینجا می توانیم در جهان پست مدرن از تعریف نئولیبرالیسم حاکم
خوب را معادل با سود ببینیم
و همچنین زیبایی را معادل با نگرشی کانالیزه شده معادل با اغشاء در نگرش برای رهایی از رنج نه بصورت جهانی
بلکه فردی و کاملا غیر حقیقی که سود دیگران را در خود دارا نیست
و درست عکس ِ نیاز درونی باز خورد های هراس انگیز را در شخص رو به فزونی خواهدبرد
حالا با توجه به بدیهیات اولیه مبنی بر خلق زیبایی برای رهایی از رنج و زشتی
می خواهیم ببینیم آیا معبری برای عبور از

این هنر معکوس وجود دارد یا خیر؟
و اینکه چطور می توانیم رادیکال های فراموش شده ی موجود در بشر کلی را دوباره احیا کرده و سپری برای دفاع و در هم شکستن این دیوار در برابر نئو لیبرالیزم هنرمند و سود جو بدست بیاوریم؟

به نظرم قطعا این معبر وجود دارد در نهاد انسان منتها باید به روز رسانی شود
و ذباله های باور مخرب را برای همیشه بدور ریخت و همواره
در بروز رسانی ُ این راه کوشید
چرا که ذهن سود جوی بشری که امروزه بدین گونه دست به شده بی کار نمی ماند و منتظر دالی موشه ی افکار و آزمون و خطای افراد زیر سیطره اش نخواهد ماند

بدین طریق چون خواستگاه این زندان سود اندیشی بوده پس اگر بتوانیم نوع سود را درست محاسبه کنیم و باور کنیم که تا آخرین روز زندگی بشر زیانی عاید کسی نشود
سود کلی را جسته ایم
اما قبل از هر چیز باید بگویم شاید این دانستگی و سود بینی حقیقی نغع مارا در بر نداشته باشد بصورت باورهای مسموم و بصورت تدریج و توالی در افکار و نسل ها شکل خواهد گرفت
و رسیدن بدین باور ونگرش حتما تاوانی را در پی خواهد داشت
که این تاوان دادن برای رسیدن به احقاق و عینیت
نیاز به هنر خلق کردن می باشد

باید بگویم مرتبه ای که انسان در آن است یک ضرورت عینی است که ایجاد شده با تمام محتوایش
و قصد ما از گزارش این رویکرد در هنر فقط یک گفت انارشی نیست بلکه روشنگری برای چه باید کرد است در هنر و متمرکز تر در ذهن و زیست انسان

پس برای روشن شدن بیشتر باید کمی به انفعال انسانی و عمل کرد نئولیبرالیسزم و خروجی های هنری که ناخود آگاه ابزاری برای سرمایه داری نوین شده اند

اعتراض در قالب شعر ترانه موسیقی نوشته ها و فیلم ها نقاشی ها و حتی هنرهای تجسمی و غیره بیداد می کند و قصد هنرمند از این رویکرد روشنگری و چیستی و هذر بخشی به ذهن خویش و افراد است و به نوع خود مثبت است و حرکتی رادیکال و شکننده ی باورهای مسموم کار برد دارد

اما از سویی این دقیقا خواست ِ بلا منازع سرمایه داری نوین است زیرا بر عکس عمل کرد صاحبان قدرت در گذشته
که با سانسور گاف های موجود در خود را سانسور می کردند امروزه دنیایی از اطلاعات برای باز بینی گااف ها ایجاد کرده اند تا همواره بتوانند انفعال و افسردگی و گسیختگی را در افراد برای نگرشی حقیقی و جهانشومول را از وی دریغ کنند و انغعال در عقل را با گافها در گیر کنند و یأس را گسترش دهند

دقیقا وقتی ذهن به گافهای و خروجی های غیر انسانی ایده ها پی برد حتما به این نتیجه خواهد رسید که هر ایده ی بعدی هم همین سرنوشت دچار خواهد بود و جز انفعال راهی پیش پای اندیشه نخواهد گذاشت

و بدین طریق و روش به آسانی از روشنگری هنر بدین منظور سود سرشاری با هدایت افراد به رنج و نا امیدی خواهند برد
و مصارف و خوراکهای روانی و اجتماعی را با دوزی قابل کنترل به خورد افراد برای سود بری خواهند داد و هدایت خواهند کرد

یعنی ریختن اطلاعات بر سر افراد منتها دقیق و سود آور برای گروه ِ صاحب قدرت که هنرمند با رویکرد آنارشی و گزارش بر زشتی ها ابزاری در دست ایشان خواهند یود
درست مثل شخصیت منفی ای در یک فیلم که بازیگر به خوبی این نقش منفی را بازی میکند
او هنرمندانه بازی میکند اما ذات نقش گزارش زشتیست

موضوع بعدی این است که آیا سود خواهی در انسان و جستجوی لذت برای رفع و دفع زشتی و خطر باید به چه سمتی برود؟ و آیا موضوع اصلا در سمتی جدید است ؟
و اینکه بزرگترین تخریب را در روان انسان کلی دقیقا کجا باید جست در انبوه و انواع اطلاعات گاف برای انسان منفعل؟

به نظرم وقتی عقل عاجز شد و انبوه اخبار را در یافت کرد احساس سرخورده و تنبل خواهد شد
و وقتی تنبلی و راحت طلی نهادینه شد در وی دچار پریشی و پناه جویی و عمل کردی مزمن و مسئولیت ناپذیر خواهد شد و طبعا اشتباهات خویش و گافهای خویش را در محیط نادیده خواهد گرفت و مسئولیت باز تاب اعمال خود را نخواهد پذیرفت و همواره بدنبال سودیست تا خود را بطور معجزه آسا از این چرخه ی رنج برهاند
سودی که فردیست و حقیقت جمعی و جهان شمول ندارد

برای درک بیشتر به مثال ساده روی می آوریم:
فرض کن پول و تبعاتش اصل سود باشد در باور تو
بعد هیچ پولی نداری
و من پول دارم و تو با روشی بتوانی این پول را از آن خود کنی و به سود برسی صرف نظر از این که چه بلایی به سر من می آید
خب!
حتما من هم ببعی نخواهم بود چرا که ناخود آگاه در این باور که سود پول است زندگی می کنم پس جنگی خاموش و پر از کینه در من و تو شکل خواهد گرفت و نه من از پول بهره ای خواهم برد به علت جنگ با تو و تو هم همواره سعی میکنی روشی خلق کنی که با کم ترین هزینه به پول برسی
پس من و تو همواره از هم جدا هستیم و در مقابل هم بدون هیچ سود عینی ای و در تنهایی رنج میکشیم

حالا این فرضیه را در یک جهان انسانی ضرب کن
بخوبی می توانی ببینی که علت گسستگی و تنهایی بین افراد از کجا شکل می گیرد
ایراد از پول است که سود فرض شده؟
خیر!
ایراد در رسیدن به سود است از نزدیک ترین راه چرا که تمام ایده ها گاف داده اند در خروجی
پس با این مثال می توانیم به این نتیچه برسیم که سود فرد حتما در سود جمع خواهد بود و اگر بتوانیم این جمع را هرچه کلی تر و حتی فرا زمانی و مکانی فرض کنیم و عمل کنیم سود کلی تر خواهد بود

اما این ایده عملی خواهد بود؟
دچار سرنوشت همان ایده های قبلی نخواهدشد در خروجی؟
آیا همان ایده ها قصدشان همین نبوده که سود جمعی را در نظر بگیرند و در کجای کار لغزش داشته اند که علی رغم ایده ی خود دچار سود گروهی و فردی شدند و انسان را چند باره دچار چالش کردند؟
آیا می توان در جهانی که سودش فردی است در افراد یک نفر بیایید و به سود جمعی فکر کند و عمل کند و گاف ندهد؟
بدرستی وقتی جهان انسانی دارد از مسیر سود فردی تکاپو و کنکاش می کند چگونه می تواند فرد در کف عمل مقابل تمامیت این جهان بایستد؟
آیا ایراد از ایده هاست یا اینکه ناشناخته ها در عمل کرد فردی؟
بله میشود!
اما چگونه؟
با هنر مندی و خلق محیطی کوچک که اول در ذهن شکل میگیرد و بعد در عمل فرد بصورت باور شکل خواهد گرفت و محیط پیرامونش را شکل خواهد داد

اما برای این کا باید اول آسیب شناسی در ذهن را داشته باشیم و بعد از سلامت در باور و روان که پوست کن است و ممارست می طلبد و بعد با هنر مندی می توان اولین پله های تدرج و توالی را در سود جمعی پیمود تا به سو خود رسید

انسان همواره در بودنش به سود به شکل حقش می نگرد پس باید برای رسیدن به حقوقش وظیفه ای بعهده گیرد
و در تمام شئونات این دایره ی حق و وظایف صادق است
اگر حقی را بپردازی خواهی توانست به حقوق خودت برسی

اولا تا اینجا می توان با در نظر گرفتن حق یک جمع و وظایفش نسبت به هم
کلا روش سود جویی فردی منتفیست و راه در گمراهی دارد
و بخوبی می توان دید ایراد از انسان عامل بوده در ایده ها که از نزدیک ترین راه خواسته به سود جمع برسد پس دست مبارکش را کرده و از سود جمع برداشته برای هزینه
و دچار گاف شده یعنی بطور عینی حقوق جمع را ضایع کرده درست وقتی به قدرت رسیده

پس ایراد تا اینجا در عدم مهارت فرد برای روش به سود و حقوق جمع بوده و نوک پیکان عملش را باید بدین سمت پرتاب میکرده

پس هرچه مهارت در دید سود جمع داشته باشیم حتی با داشتن قانون جنگل هم می توان رشد را حاصل کرد
و نقطه ی قوت تمام ایده ها تحویل دادن حقوق جمع است و ما بقی را نادیده باید گرفت تا اعتبار بعدی که لزوم یا اشتباهش حس و در حیطهمنطق جمع بگنجد

مهارت و ذبدگی در دیدن حقوق و پرداخت حقوق جمع برای رسیدن به حقوق خود در نظام و ظایف

خیلی ساده است این:
چیزی که برای خودت نمیپسندی برای دیگران مپسند
اگر می خواهی دیده شوی دیگران را بصورت کلی ببین
اگر می خواهی به حقوقت برسی دیگران را به حقوقشان برسان
اگر می خواهی دوست داشته شوی دیگران را دوست بدار
اگر می خواهی زندگی قانون مند و زیبا و هدف مندی داشته باشی
به قوانین احترام بگذار و اهدافت را در راستای سود و اهاداف کلی انسان قرار بده

اینها به تنهایی هنر است در ذهن
و عامل بدانها هنر مند و خروجی اش زیبا و همه پسند خواهد شد
حتی در حیطه ی عملکرد فردی و کوچک
و حتما با خروجی موفق دیگرانی که مستعد هستند ایده های برتر را بدان خواهند افزود

و نزدیک ترین راه شانتاژ و باج سیبیل و شیتیل و زیرمیزی و رو میزی و رد کردن چراغ قرمز ها نیست
که اینها خود به تنهایی مسیر زیست انسان و دایره ی حقوق را ضایع خواهد داشت

هنر را در زندگی فردی خود چگونه به کار بگیریم تا زیبایی خلق شود؟

سطح سواد بنده سوم ابتداییست و این مقاله یک طرح اندیشه ای بود که در ذهنم می گذشت و این فکر را با شما اندیشمندان و اعضا در میان نهادم و صرف یک اندیشه است و از مستندات اقتباس شده معذورم
امید آنکه شما هم با ابزار علم و اندیشه ی خود بر این افکار بتابید تا در بخش بعدی بتوانم زیبا تر مابقی را بنگارم
دوستتان دارم با تمام وجود
تا بل دوست داشته شوم با نگاه و دل و روح مهربان شما

و تو که در دنیای هنرت با دیدن خاموشی چراغ دلم هنوز امیدواری
و چشم به چشمم دوخته ای برای روشنی!
دوستت میدارم
عزیز دلم

خالو خوسیله

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 277 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 3:37

خواب خواب

خوابی سرد و سنگین، که احساسی مانند حرکت سرب در رگهای سرم را به من منتقل کرد. خوابها گاهی چنان واقعی می شوند که حتا ناممکن ترینشان مملوس و دست یافتنی می شود. اما برای زندگی خسران زدۀ من خوابی آکنده با بوسه و آغوش در کار نیست بلکه پر از سایه و تردید و آدم های گنگ است. بی نهایت دلگیر کننده که پس از بیداری خفگی برزخ را دربردارد و با چنان حالتی توام است که گویی آخر دنیا به بدترین شکل به اتمام خود رسیده است. هوا گرفته به نظر می رسد و زمان ایستاده و منتظر وقوع اتفاقی بد است. دلم گرفته، باید تکرار کنم. حس تکرار درونم انعکاس می یابد. فصل تکراری من فقط باز می تابد و شروع درد و رنج با هفت های معبر شاید به درازا بکشد! گاو لاغر، گاو طلایی را خورد و کلاغ بالای دار سکوت کرده بود، معشوقۀ پیر من هم در حال احتضار رجز می خواند. البته این تنها خواب نیست، بلکه دریافت است.
خواب دیدم که در یک کوچۀ باریک زمستان زده تنها راه می روم. راه رفتنم شبیه خودم نیست فقط باور دارم که این من هستم. متوجه شدم که زن جوانی کمی با فاصله پشت سرم می آید، با اینکه شبیه هیچکس نبود احساس کردم که او را می شناسم. شاید خالۀ فرضی من بود و یا عمه. کوچه زیر برف درازتر می شد و رسالتی نامفهوم به طی کردنش داشتم. تصویرها قطعه قطعه به دنبال هم می آمدند و هیچ پیوستگی ای در کار نبود. سفید زننده ای رنگها را می سوزاند و طراوتشان را به سیاه و سفید مبدل می ساخت. با اینکه خواب بود اما سردی و سوز را در انگشتانم حس می کردم. بیداری به خواب هم نفوذ می کند. فکر می کنم در آن لحظه وزن گمشده های کیهانی روی دوشم سنگینی می کرد که با حالتی معوج و نامتعادل قدم برمی داشتم و گاهی قدمهایم روی برفها فرو نمی رفت. این چنین فارغ از مکان، حضور قطعی ام را آن زن تثبیت می کرد. انتهای کوچه خانه ای با دری بزرگ مقابلم شکل گرفت. ما حرف نمی زدیم ولی افکارمان منتقل می شد. زن طبق چند کلامی که در ادامه رد و بدل شد نسبت فامیلی پنهانی با من داشت و هر چه به خانه نزدیک تر می شدیم زیباتر می شد. تصویرها مبهم شدند و خود را در حیاط بزرگی دیدم که برف زیادی بر کف آن و بر درختهای باغچه و بر لب دیوارها نشسته است. باز تصویرها، این تصویرهای لعنتی که محکوم به درکشان بودم. خانه در دو طرف حیاط قرار داشت و پر از در و پنجره بود. با اینکه انتهایشان نامفهوم بود اما غیظ تاریکی از درونشان تا پشت چشمهایم را تار می کرد. در حقیقت همه چیز مثل بوم بود مگر اینکه من به آن دست بزنم. در زمینۀ گفتگوی درهم و برهم ما صدای دو مرد می آمد که رفته رفته به مرز کابوس کشیده می شد. زن هیچگاه به من نگاه نکرد و همیشه با چشمانی قی کرده به مقابل می نگریست. شاید نور سفید خیره کننده چشمهایش را می زد که اگر چنین باشد این انسان به نظر خیالی واقعی تر از خود من بود زیرا چشمهای من باز باز بود و دهانم را می دیدم که بی حالت با تجسمی از خنده ای مصنوعی بیشتر از حد معمول باز شده است و به چهره ام تصویری رقت بار می بخشد.
باید تکرار کنم. به تکرار مبتلا شده ام و این فقط دریافت است.
دنیا پشت سرم مانده و اژدها آتش را به همه جا گسیل می دارد. دوزخی پر از فریاد و خیلی گرم در آستانۀ خلقت است. این خواب سالهای دور من است که هنوز گرمای آتشش باعث تب برخی از شبهایم می شود. به یاد ندارم که اژدها با من چه کرد اما چشمهایش هنوز برایم زنده است و هر روز در آیینه می بینم که اژدهایی به من نگاه می کند. شاید به همین خاطر است که در آن سفیدی خیره کننده چشمهای من باز باز بود. صدای دو مرد نزدیک تر شد ولی هنوز در قاب تصویرها جا نداشتند. نقش آنها برای بازی کمرنگ تر از آن بود که به این زودی ظاهر شود. تصویرها کج و مبهم می شدند و من گلدان را از آن زن گرفتم و کنار باغچه گذاشتم. باز رنگ ها فرو رفتند و فقط برف بود و راه پیمایی بی سرانجام من که هنوز در حیاط سرما را می فهمیدم.
تصویرهای مانده از خواب در حافظه ام رفته رفته از بین می روند. زمان کمی برای نوشتنش دارم، شاید امشب آخرین فرصت باشد. برف نشانۀ بدی در خواب است و زن، زن از دست رفته از آن بدتر می تواند باشد. چهرۀ بیخود باز من، نشانه ای از آنچه بد می آورد را به خود راه نمی داد. تصویری دگرگون و منسجم از خود می دیدم که در طول خواب پیوسته مبهم تر می شد. صداها رفته رفته گوش آزارتر می شد. صدای دو مرد که هیچ احساس خوبی نسبت به آنها نداشتم ولی باید روبرو می شدم. به اتاقی رفتیم و کنار پنجره حیاط زیر برف را به تماشا ایستادیم. زن به فکر لباسهای من بود و نگرانم. می ترسید از چیزی که نمی دانستم، می گفت سرمای سختی ست. دلسوزی او یک آرامش نسبی درونم ایجاد می کرد اما با این وجود مثل تمام کابوسها منتظر اتفاق بدی بودم که هر لحظه نزدیک شدنش را حس می کردم. تصویرها جابجا شدند و دو مرد با صورت هایی دور که نمی شد تشخیص داد صدای خود را همراهی کردند. با صدای بی احساسی گفتم ما چرا به اینجا آمدیم؟ جواب داد که باید می آمدیم. چه اجباری! آن دو مرد مشغول گفتگو شدند و کم کم موضوع صحبتشان ما شدیم. نمی توانستم بفهمم چه می گویند اما ذهنشان بسیار قابل حدس بود. درون آنان انباشته از دید محقرشان به زندگی بود و چیزی جز آمال لحظات را نمی فهمیدند و خباثت، تعریف شده ترین وجه شناختشان به نظر می رسید. کنار آنها ایستاده بودم و گلدان را می نگریستم که برف رویش می نشست. گلدان شاخۀ خکشیده ای را درون خاک خود گرفته بود که نمی دانم به کدام گل یا گیاه متعلق است و برف مانند شکوفه های سفید کوچک روی آن انباشته می شد. احساس هم زادی غریبی با آن پیدا کردم، گرچه در آن لحظه نمی توانستم درک کنم اما رفته رفته برایم جا افتاد. مردها داخل آمدند در حالیکه پوستین پوشیده بودند و مثل همیشه تناقض نسبی هیکل را دارا بودند. با اینکه چیز زیادی از صورتکها یادم نیست ولی حس می کردم که یکی از آنها فربه و دیگری مانند مرده ای به نظر می رسید که قبر جوابش کرده باشد. دستم سرد و تنم بی آلایش از باورهای انتزاعی، حامل پیکره ای به نام من بود در محیطی نامتعارف که رفته رفته احساس دور برف بعیدتر می شد و کابوسی مبهم جای آن را می گرفت. مردها چیزی برمی داشتند و باز سرجایش می نهادند، دوباره برمی داشتند و دوباره سرجایش می گذاشتند و باز هم برمی داشتند و باز ... چرخ می زدند و حرافانه بیچارگی نامحدود خود را تکرار می کردند. من بیچاره بودم ولی آنها بیچاره تر از من بودند. نگاهشان سنگینی عذاب آوری داشت و در نقل و انتقال تصویرها خود را در انتهای حیاط دیدم. آه تصویرهای لعنتی!
در خواب من هیچ تختی به تاجی واژگون نشد. ساده مثل سفید و سرد چون زندگی ام بود. زیبا مانند زن و بی رحم مثل مردها و لعنتی چون تصویرها. اژدهای دور! نفست را با چه چیزی می توانستم تا این خواب سرد بیاورم؟ اینجا تنهایی ام شبیه چشمهای توست. دیگر زن را ندیدم و شب با قامتی به بلندایی ژرف اما در حضور سفیدی تقریبا نادیدنی شد. گوشۀ حیاط کنار چراغ کوچکی ایستادند و من هم با آنان به صحبت پرداختم. کاش یادم بود که چه می گفتند و چه می گفتم ولی افسوس که کلمات در خواب نمادی از تعلقات ذهنی هستند و پشتوانۀ چندانی ندارند. آنها رفتند و من ایستاده چون شاخه ای که گلدان درونش داشت در برف حیاط فرو رفته بودم و بی هیچ انتظار و کلامی ایستادم. زن یادم نبود، ای ذهن بی وفای من! برف دیگر نمی بارید و چنین احساس کردم که صبح است و باید بروم. تنها. به طرف در بزرگ رفتم ولی کفشهایم کنار در قرار نداشت. خنده دار است که در حیاط پابرهنه بودم! به طرف کفشها رفتم و صدایی باعث شد که در اتاقی باز شود. یکی از مردها فورا از تاریکی درون اتاق بیرون پرید و احساس ناتوانی تمام وجودم را فرا گرفت. به طرف اتاق آن سوی حیاط رفت و من بی اختیار نظاره گر بودم. حالا که فکر می کنم شرمم می شود. مرد در دستش چیزی را برداشته بود و در اتاق به من نگاه می کرد و خود را برای آمدن به طرفم آماده می کرد. صدایی از پشت سر، صدایی زیبا و دوست داشتنی، اما در بدترین موقعیت، می گفت زود برو، منتظر نمان. صدای زن بود. برگشتم، صدا از درون تاریکی اتاق می آمد بی آنکه کسی راببینم. آن زن و آن دو مرد تمام شب در آن اتاق بودند. کسی که همراه من بود حالا فریاد می زد برو. دژخیم لحظات، تسلسل پنهانی با حیاط خانه داشت. حیاط پر از برف، برفهایی که گویی از آسمان نباریده اند بلکه از کاشی ها و آجرهای دیوارها روییده و فرو می پاشد و پنجره ها را همچنان نقب تاریکی می زند، پنجره های فرو خورده، فرو مرده در شب دائمی و متروک از زندگی، که فقط تصویری برای خالی نبودن حریم حیاط هستند. دستهایش را نمی دیدم، چیزی را آماده می کرد، می دانستم که قصد معدوم ساختنم را دارد. چقدر رقت آور است که من نمی توانستم زن را ببینم و با خود همراه سازم، حتا عاجز از بردن صدای او بودم. احساس بدی که نمی توانم وصف کنم بهم دست داد، آن زن که در تاریکی نمی دانم چه حالی دارد، همراه من بود. صورت خود را می دیدم که کماکان بی حالت در خود فرو می ریخت. ترس مثل زخم درونم کشیده شد و خون نامرئی خوابی از هراس ریخته شدن در رگهایم لرزید. زانوانم سست و نگاهم مبهوت خودم را به خواب سرکوفت می زدم و فقط نظاره گر تقابل بودم. من تکرار می کردم، تکرار خوابی که به هزار زبان تعبیر یافته بود و تنها دریافت بود که خوابم را حداقل برای خودم منحصر بفرد می کرد. دستهای آن مرد درون سیاهی فرو رفته بود، انگار که می خواست از درون تاریکی برایم چیزی ارمغان بیاورد و پاهای عاجز من در مقابل در، در برفها، برفهای سفید خیره کننده ریشه دوانیده بود. اگر آن زن کنارم بود چشمانش را قی می کرد. باز دستهایش ...
و من بیدار شدم.

از کتاب خاموش تر
بهار 92 – فرشید پورحسن

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 276 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 3:37

ابراهیم حسینی کاربر عضو به هادی بهروزی   در 1 ساعت و 1 دقيقه قبل
نمایش مشخصات ابراهیم حسینی تشکر جناب بھروزی گرامی...
سلام و درود و عرض ادب و احترام دارم...
در تایید فرمایش شما باید عرض کنم ،اصولا فلسفه نقد
کردن مصون ماندن ھیچ اتفاقی را تضمین نمیکنه..
برای مثال :
فروشنده ای کالایی را برای فروش به بازار عرضه میکنه،
یعنی در اصل داره کالارو میده و در ازای آن مالی دیگر
و یا وجه "نقد"میگیره..
(البته اطمینان دارم که جنابعالی نیز به این موضوع که
تسری و تعمیم این مطلب به آثار ادبی نیز غیر
انتزاعی خواھد بود ، باور دارید )
حسب معمول و عرف بازار اگر طرفین معامله ،عملگرایی
منصف باشند محاسن و معایب کالارا با نگاھی
رئالیستی،متناسب با قابلیتھای کالا و عرف بازار دسته
بندی کرده و در نھایت قیمت واقعی کالا احصاء و پس از
توافق غایی، تبادل مورد نظر اتفاق خواھد افتاد..
یعنی فروشنده کالای خودرا در یک فرایند معمولی با
رضایت کامل فروخته(نقد کرده) و خریدار نیز خودرا مغبون
نخواھد یافت..
در مورد آثار ادبی و ھنری و معنوی قاعده کار نیز
ھمینگونست...
مانند فروش یک تابلوی نقاشی...و یا یک کتاب رمان و
یا یک اثر ادبی و یا علمی و ھمانند آنھا...
این در خودآگاه جوامع بگونه ای مزمن راسخ بوده و
مستمر و مستدام..
زیرا انسانھا از زمان غار نشینی (برای مثال) ھمچنان با
ھم برای تامین نیازھای خود در تعامل بوده و ناگزیر به"نقد "کردن خدمات و یا کالاھای خود بوده اند..
اگر اطاله نوشته ام چشم خراش شد..ببخش لطفا...
شب خوب و آرامی داشته باشید..آمین..

ارسال پاسخ


- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 294 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 3:37

نیلوفرانه نمی گویم که تمام حواست پیش من باشد....
فقط می گویم گاهی یواشکی هوایم را داشته باش ...

نمی گویم تمام قلبت سهم من باشد....
فقط تند پریدن هایش از سر بی تابی برای من باشد ...

نمی گویم چشمانت فقط من را ببیند ...
می گویم خیره شدن درون مردمک سیاه چشمانت مال من باشد ...

نمی گویم فقط با من حرف بزن ...
ولی رگ مهربانی ته صدایت مال من باشد...

من نمی گویم تمام زندگیت من باشم ...
ولی تو تمام سهم من از زندگی باش ...

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 261 تاريخ : چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت: 9:53

تکه و پاره های زندگیم ( دوست یاب) آهای دفترم عمرم کجاست!!!!!!!
دارم تک واژهای عمرم را میشمارم !!!!
از کسانی گِله دارم که به وجودشان نیاز دارم !!!!
آری نیازمندم ، نیازمند کسانی که در زندگیم باشند تا بفهمم ، هر کسی لایق صفت دوستی نیست ، آری دوستی مقدس است .
کم کم صدای قدم های کسی را در خاموشی ذهنم میشنوم که انتظار داشتم زودتر از اینها ، به سراغم بیاید ، آری همان فرد قدیمی که به اصطلاح به او دوست میگفتم ، اما از آن دوستانی که حال به دوستان ِ عروسکی معروفند ، در زمان خوشی با تو ، در زمان سختی و ملامتت با دیگری هستند. اما من ساده ، چه فکر هایی میکردم ، انگار تمام آسمان و زمین را به من هدیه داده بودند ، آری هدیه ای بود از طرف خداوندم ، تا بفهمم دوستی را هرکسی لایق نیست . بار ها لایق دیدار فردی گشتیم که گاهی با شب دوست بود و سپیده دم با روز دوست میشد . آری ، از همان دوستانِ دگرگون ، دوستانی که مدام میچرخند و وسیله ای دارند به نام متغیر دوست یاب .
اما این فرد که سال ها با ما بود و به گمانمان هم دوست بود و گاهی همدرد ،
از آن متغیر های دوست یاب قوی استفاده میکرد .
انگیزه ام دیگر برای دوستی با چنین فردی دیگر تمام شده بود ، اسمش را که میفهمیدم ، به حال غم زده خود حسرت میخورم ، گاه چشمانم فرصتی به من نمیداد ، اشک هایم از این دودمان زندگی جاری میشد ، گاه سیل روان میشد ، سیلی به تمام معنا ، برای تمام مدت به گمان ، دوستیمان .
گاه افسرده میشدم ، در گوشه ای مینشستم ، در کنج خرابه ای تاریک ، دور از هر انسانی ، راحت میشدم و تنها نمیشدم ، چون خدایی داشتم که دوستی به تمام معنا و دوست داشتنی تر از هرکس بود .
گاه یاد سخن دلشنین استاد حسین پناهی می افتادم ، آری برای من این چنین تصدیق میکرد ( ترس من از مُردن ، دیدن دوباره آدم های این دنیاست ).
دنیایی داشتم ، پُر از تلاطم ، پُر از صعودهای رویایی و ناگهان سقوط های طلایی .
حال ، امید من خداست ، دوست من خداست و دوستدار من خداست .
دیگر منتظر هیچ کس نیستم ،چون انتظار برایم معنا ندارد ، چون خدایی را دارم که همیشه در کنار من است و تنهایی برایم معنا نمیدهد ، ما همه خوشبختیم چون خدا در کنار ماست و دوستدار همگی ماست .
از دوست های مجازی گذشته ام ، چون دوست ِ حقیقی ای چون خدا دارم .
گاه حتی از دوستان حقیقیم نیز میگذرم ، چون دیداری با معبودم دارم و نماز مرا به او میرساند .
اشک هایم دیگر برای بیهودگی نیست ، برای افسودگی و فرسودگی نیست ، پیری برای همه است ، نه برای من و نه برای تو ، برای ما .
جادویی دارم فوق العاده ، جادویم اشک هایم هست ، نه برای بنده ی خدا ، بلکه برای خود خدا ، خدایی که معبود العالمین است.
دوستانتان را خوب برگزنید و بهترین ِ دوستان خداوند است .
از اشک هایتان خوب بهرهمند شوید ، بهترین اشک ها ،اشک های عارفان است.

علیرضا احمدی بفروئی
به امید موفقیت همگی .

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 267 تاريخ : سه شنبه 27 بهمن 1394 ساعت: 23:16

« ابيات ناب صائب تبريزي » « ابيات ناب صائب تبريزي »
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
1-زتمكين مهربرلب زن كه خاك ازفيض خاموشي
نصيب ازباده نوشان بيشترمي گيردازمينا
2-صورت پرست فيض زمعني نمي برد
بلبل به جاي گل نپرستدگلاب را
3-ازخودي تاذره اي باقي است سالك درره است
هركجا افتد زدوش اين بارمنزل مي شود
4-از دورويان جهان اميّد يكرنگي مدار
نامه را يك روسيه مي باشدويك روسفيد
5-چشم ازجهان بپوش كه رخسارزشت را
مشاطه اي به از عدم التفات نيست
6-بلابراهل ايمان مي شودنازل كزانگشتان
به انگشت شهادت مي رسدزخم ندامتها
7-حسرت عشاق افزون مي شود درعين وصل
موجهاخميازه درآغوش دريا مي كشند
8-خصم سركش شودازراه تحمّل مغلوب
خاك خاموش به ازآب كندآتش را
9-ستم به قدرهنر مي كشند اهل هنر
به شاخ،سنگ به اندازه ثمر ريزد
10-گلستان مي كندنزديكي معشوق زندان را
به ذوق گنج،قارون زير خاك آرام مي گيرد
11-نگيردهشت جنت جاي جانان را كه خون گريد
اگريعقوب غيرازماه كنعان ده پسردارد
12-دربرومندي مكن باخاكساران سركشي
كزهجوم ميوه گردد شاخ مايل برزمين
13-عارفان ازقهربيش ازلطف مي يابندفيض
برخليل الله باغ دلگشا درآتش است
14-ديده يوسف شناسي نيست درمصروجود
ورنه با اين تيرگي،زندان دنياهم خوش است
15-تلخي ازدرياي بي گوهر كشيدن مشكل است
گراميدوصل باشدمحنت هجران خوش است
16-درمذاق قدردانان قهركم ازلطف نيست
گل اگربرسرنباشد،خاردرپاهم خوش است
17-نيست دلگيري زكوه بيستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گرددسنگ خاراهم خوش است
18-زدوستان زباني مدارچشم وفا
زبرگ بيدمحال است برتواني يافت
19-كعبه وبتخانه اي درعالم توحيدنيست
عاشق يكرنگ داردقبله گاه ازشش جهت
20-تواگرتكيه كني برخردناقص خود
زود درچاه ظلالت به عصا خواهي رفت
21-برندارد ميوه تاخام است دست ازشاخسار
زاهدناپخته را ازخودبريدن مشكل است
22-بي چراغان تجلّي طورسنگ تفرقه است
كعبه وبتخانه را بي يارديدن مشكل است
23-خامشي با دستگاه معرفت زيبنده است
برسرخوان تهي سرپوش ديدن مشكل است
24-راه بسياراست مردم را به قرب حق ولي
راه نزديكش دل مردم به دست آوردن است
25-باتهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين
چشم روزن را زپرتوسيركردن مشكل است
26-برگ سبزي نيست گردون راكه زهرآلود نيست
روزي بي منّت اين خوان دل خودخوردن است
27-پيش غافل كاروان عمر چون ريگ روان
مي نمايد ساكن اماروز وشب دررفتن است
28-مرگ راخواندبه خودبانگ خروس بي محل
هركه بيجا حرف مي گويد سزاي كشتن است
29-تنگدستان رازقيد جسم بيرون آمدن
راهرو را كفش تنگ ازپاي بيرون كردن است
30-پاك كن دل را زدست انداز چرخ آسوده شو
تابود درتخم غش،سرگشته پرويزن است
31-جاي خود راگرم كردن درسراي عاريت
عكس رادرخانه آيينه منزل كردن است
32-پاك گوهر رانباشد روزي ازخاك وطن
سنگ بندد برشكم ياقوت تادرمعدن است
33-هست اگرآسايشي زيرفلك درغفلت است
واي برآن كس كزين خواب گران برخاسته است
34-برزمين نايدزشادي پايش ازطبل رحيل
هرسبكسيري كه پيش ازكاروان برخاسته است
35-چون برخوري به سنگدلان نرم شوكه موم
از روي نرم،نقش كندازنگين جدا
36-ازپختگي است عاشق اگرگريه كم كند
خونابه است شاهدخامي كباب را
37-راحت بي رنج درماتم سراي خاك نيست
خنده گل گريه هاي تلخ داردچون گلاب
38-ساده لوحان رانصيب افزون شود ازنور فيض
بيش مي تابدز شهروكو،به هامون آفتاب
39-چشم حق بين زصنم جلوه حق مي بيند
عارف ازگوشه بتخانه نيايدبيرون
40-حجاب نيست زارباب عقل مجنون را
نمي كشند خجالت زبي بصر عوران
41-دركنه ذات حق نرسدفكر دور گرد
نزديك راه خودبه خيال صفات مكن
42-تاديده ات زنوريقين غيب بين شود
درعيب مردم وهنر خودنظرمكن
43-درآينه هرنقش كجي راست نمايد
كين مهرشود در دل بي كينه مستان
44-دادند به معشوق حقيقي دل وجان را
يوسف به زرقلب خريدند عزيزان
45-ازقيمت گوهرخبري نيست صدف را
گنجينه خود عرض به صاحب نظري كن
46-طوطي ازخاموشي آيينه مي آيدبه حرف
مهرخاموشي به لب زن تا به دل گوياشوي
47-به صدف بازنگردد گهر ازدامن بحر
مهرازين حقّه گوهر به تامل بردار
48-پاكان ستم زدورفلك بيشتركشند
گندم چو پاك شد،خورد زخم آسيا
49-جست آب راسكندر وشدخضركامياب
روزي به قسمت است نه به كوشش درين سرا
50-درمرگ،غفلت توسرايت نمي كند
پرواي سرمه نيست صداي رحيل را
51-شبنم زباغبان نكشد منّت وصال
معشوق دركنار بود پاك ديده را

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 313 تاريخ : سه شنبه 27 بهمن 1394 ساعت: 10:00

من آرامش میخواهم می گویند امید داشته باش،
می گویند حوصله کن
می گویند صبور باش
می گوینددرست میشود ،زمان میبرد
ولی هیچکدام از این جملات ویا وعده ها مرا آرام نمی کند چراکه ابرها را نامشروع باردار کرده اند وآسمان پر شده از جیغ های بنفشی که زمین را هر لحظه ناآرام تر میکند
من آرامش میخواهم، نصیحت نکنید مرا
جواد محمدی . آذر

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 307 تاريخ : دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت: 21:01

ارتفاع افتادن درد دارد،زخم دارد ولی خوب میشود
گرچه نه هر زخمی همه زخم ها خوب نمیشوند
تو از دماغ فیل افتاده بودی
زخم هایش درمان شد
ولی من از چشم تو افتادم
و زخم هایش هنوز پابرجاست
ارتفاع چشمانت خیلی زیاد بود خیلی

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 688 تاريخ : دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت: 3:00

همراه شو... کمی از شلوغی شهر دور شو

_______/_/_...

کمی با طوع خورشید
بیا و با طبیعت همراه شو
کمی با صدای امواج کنار ساحل روی شنهای داغ و خیس...
کمی با صدای بلبل خرما همراه شو ، میخواند عمیق...
کمی باصدای عقاب
میان کوهستان همراه شو که بر اوج میخواند و بر موج باد سوار است ...
کمی با صدای رودخانه ها
...

کمی با خدا راز و نیاز کن ، شاید کمی بعد فرصتی نباشد!

با خدا همراه شو

و زمزمه کن

اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن

صَلَواتُکَ علَيهِ و عَلي آبائِهِ

فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ

وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً

وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلااللّهُمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ

يا اللَّهُ يا رَحمنُ يا رحيمُ يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِي عَلي دِينکَ

التماس دعا
مرتضی دوره گرد(هیوا)

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 270 تاريخ : يکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت: 23:03

خطّ جان سلام

مثل نیلوفری که سینه اش آرام روی آب می خزذ، بغضی مدام در جان واژه های من جاری است.

وقتی دلتنگ می شوم هیچ آغوشی پناهم نمی دهد و تمام آیینه ها رو از من بر می گردانند!

در ردیف سایه ی دیوارهای استخوانی پر از شبح، خفته ام که هر لحظه بر تلاطم درونی ام می افزایند.

. . .

چرا شعر، در بستر خشکیده ی جانم تشنه تر، جان می سپارد؟
چرا شعله های گل در دلم زبانه نمی کشند؟
چرا وقتی بهمن سقوط می کند، فقط آرامش مرا می برد؟

. . .

اگر روزی چنگ دلم ناله سر دهد:
پر از لرزه های تنومند دلهره، ترس، خشم و فعان است.

. . .

کدام جان را سراغ دارید، روزی هزاران حرف گفته و ناگفته به شیوه ی شعر، او را بخراشد؟
مگر" یک دل" چقدر گنجایش دارد؟

.

من:
بنده ی طبع بر آشفته ام نمی شوم، چون در خواب های تیره ام، شعله ی رخ تو پریده است!
-ای شعر نو-

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 298 تاريخ : يکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت: 23:03

جز عشق ترانه‌ای در این دفتر نیست جز عشق ترانه‌ای در این دفتر نیست
وقتی قطار رباعی به ایستگاه شمال و شهر زیبای بابل می‌رسد زنی با تمام‌قد مهربانی به میزبانی‌اش می‌آید و او را با تمام احساس در کنار دریا به آغوش می‌کشد دریایی که همواره صدای تلاطم امواجش مصرع‌های زیبایی رباعی را در هم نوردیده است.
یک‌خانه به وسعت دو دنیا هستی
یک واژه و بی حدود معنا هستی
هنگامه طلوع خورشید صبحگاهی به سراغ رباعیات کتاب «پروانه دلش به عشق عادت دارد» می‌رویم و با نگاهی انتقادی آنها را بازمی‌کاویم. رباعیات صدیقه محمد جانی لبریز از احساس و عاطفه و عنصر خیال و موسیقی درونی هستند. به همین دلیل از قابلیت زمزمه پذیری بالایی برخوردارند و می‌توان آنها را بارها خواند و از تکرارشان خسته و دلگیر نشد. این‌ یک مزیّت است برای شاعری جوان است که گام در راهی نهاده که در ارتباط مستقیم با عامه‌ی مردم قرار خواهد داشت. او وزن و قافیه و سایر موارد شعر کلاسیک را به ‌خوبی می‌شناسد و درک کرده است و می‌داند که چگونه از پس‌کار بر بیاید یعنی حرفش را طوری بزند که هم شاعرانه باشد و هم زیبا و جذاب و زمزمه پذیر.
در متن منی ؛ حاشیه‌ای دیگر نیست
بی‌حاشیه قصه‌ام ملال آور نیست
هر لحظۀ من سپید مشقی از توست
جز عشق ترانه‌ای در این دفتر نیست
صدیقه (نسیم) محمد جانی همواره سعی می‌کند از کلمات و واژگانی اصیل استفاده کند که سابقه و زمینه‌ای در شعر کلاسیک فارسی دارند تا در آن ساخت کلاسیکی که برگزیده است، خوب جا بیفتند و مخاطب احساس نکند که یک وصله‌ی ناجور هستند. این کار با توجه به زبان رباعیات که بین شعر کلاسیک و امروز در نوسان هستند، گاهی می‌تواند مشکل ‌ساز بشود اگرچه این موارد بسیار اندک هستند و او توانسته شعرش را از این عارضه حفظ کند دیگر اینکه سادگی و روانی در شعر او به‌گونه‌ای است که از اشعار می‌توان چندین برداشت عارفانه و عاشقانه داشت؛ یعنی لایه‌های معنایی زیرین شعرش ژرف و عمیق است و گاهی می‌بینیم که در سطح حرکت می‌کند و با این کار شاعر خواسته است به‌ راحتی و در قالبی آهنگین و زیبا، حرف‌هایش را بنویسد این مسئله را می‌توانیم محصول شناخت و پختگی و تجربه‌ی شاعرانه‌ی او بدانیم اگرچه او ذاتاً شاعر است و مثل آب خوردن، رباعیات پر از احساس و عاطفه و موسیقی و آهنگ می‌سراید و این وجه بارز اوست. نظیر رباعی زیر...
دل در تب و تاب انقلابی شدن است
سرخ است ولی در پی آبی شدن است
شب‌های سکوت اگرچه طولانی و سرد
ماهیت عشق، آفتابی شدن است
البته در وجه دیگر که همان عمق و لایه‌های معنایی و ژرفای اشعارش می‌باشد، باید منتظر رشد و شکوفایی او در آینده‌ای نزدیک باشیم؛ اگرچه در بسیاری موارد، به این وجه نزدیک شده و رباعیاتی زیبا و جذابی سروده است. نظیر رباعی زیر ...
این خاک پر از جوانه‌های سخن است
در هر طرفش پرنده‌ای نغمه زن است
فرصت بدهیم تا معطر بشوند
تقدیر تمام غنچه‌ها،گل شدن است
از نکات بارز این رباعیات می‌توان کاربرد وسیع آرایه‌های آدبی و تشبیهات زیبای شعری،توجه ویژه به مظاهر طبیعت و مسائل انسانی و اجتماعی نام برد به خاطر گستره واژگانی که شاعر به کار می‌برد تنوع ادبی و موضوعی در رباعیات این مجموعه نفیس بوجود می‌آورد و همین یک امتیاز مثبت برای این کتاب به‌ حساب می‌آید چرا که سبب‌ساز تنوع در موضوعات رباعیات شده است.
در طول خوانش اشعار می‌توان دریافت شاعر از نوعی دوری رنج می‌برد و هنگامه حضورش در بارگاه حق و دیدارش با بزرگان معرفت از این درد رها می‌گردد و همین سبب‌ساز سرایش اشعار آیینی بسیار زیبا می‌شود. در این خصوص می‌توان گفت: هنگامه رسیدن شاعر به معبود خویش است که عشق با تمام جوانبش در شعر او ظهور می‌یابد. نظیر رباعی زیر که نمونه بی همتای بلوغ شعری شاعر در این مجموعه است.
آن منتظر کبیر برمی‌گردد
یک جمعۀ بی‌نظیر برمی‌گردد
با سیصد و سیزده نفر اقیانوس
با عشق به این کویر برمی‌گردد
اما مهم‌ترین نکته ظهور خلق و سرایش چنین اشعاری تحول ذهنیت شاعر است که مسیر درست را برای بیان احساسات و دیدگاهش در می‌یابد که یافتن این نکته در توسل شاعر به اشعار آیینی است که نیمی از پرده سخن شاعر را در این کتاب در برمی‌گیرد اما نیم دیگر را می‌توان در سرایش اشعار عاشقانه شاعر دریافت. محمدجانی با خلوص تمام عشق را به تصویر می‌کشد. شاعر همواره در جای‌جای سطور شعرش بی‌پرواست. رباعیات به ‌واسطه محتوا گرا بودن دارای چند بُعد هستند که همین امتیاز مثبتی است برای شاعر با این‌همه تأثیر اندیشه و تفکر زنان و پست‌مدرنیسم را در شاعر نمی‌توان نادیده گرفت آنگاه که چون خیام فلسفه خلقت انسان را می‌سراید. نظیر رباعی زیر که بعد فلسفی زندگی انسان را به چالش می‌کشد...
بر خاک به ذکر «ربنا» افتادیم
انگار که بر عرش خدا افتادیم
یک چاه عمیق شد پر از عقرب و مار
آن نقطه که از خدا ، جدا افتادیم
به‌ هرحال رباعیات صدیقه محمدجانی بخشی از ادبیات و شعر مازندران و شعر زنان جامعه شهر زیبای بابل هستند که می‌توانند برای خودشان جایگاهی بیابند یا حداقل مقدمه‌ای برای ماندگاری این شاعر جوان و خوش آتیه باشند. چراکه شاعران اندکی هستند که در مازندران به این قالب توجه کرده‌اند یا اگر هم اثری دارند، هنوز به چاپ نسپرده‌اند. با آرزوی رشد و تکامل شاعرانگی در زبان و بیان او!
لازم به ذکر است بدانیم کتاب پروانه دلش به عشق عادت دارد با تیراژ 1000 نسخه از سوی انتشارات اِریترین اواسط اسفندماه 94 وارد بازار کتاب خواهد شد. سخن کوتاه کنیم و برای آشنایی بیشتر با این شاعر جوان و سرزنده و سبک شعری‌اش چند رباعی را با هم بخوانیم...

***
بین من و تو فکر غلط فاصله بود
با هم بودیم و خط به خط فاصله بود
یکرنگ نبود آسمانت با من
یک پنجره بین ما فقط فاصله بود

***
هر چند که رنگین پر و خوش‌آوازید
در بازی روزگار، بد می‌بازید
با این همه میلِ دلبری، جلوه‌گری
دارید برای خود قفس می‌سازید

***
چندی است که در فاصله می‌فرسایم
از فاصله می‌کاهم و می‌افزایم
حالا که به «خود» آمده‌ام از غربت
آرام به خود بخوان مرا ؛ می‌آیم!

***
رفتی و اسیر خوش خیالی شده‌ام
سرسبز در اوج خشکسالی شده‌ام
دریایی و جنگلی به پایت شد سبز
من نیز نسیم آن حوالی شده‌ام

جلال صابری نژاد /اندیمشک / 24 بهمن ماه 1394

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 251 تاريخ : يکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت: 10:28

با زین العابدین محب علی در «تنم به قامت تو اشتیاق پیچک داشت» بازین العابدین محب علی در«تنم به قامت تواشتیاق پیچک داشت »
_______________________________________________­­­­­­­­­­­­_______
«تنم به قامت تواشتیاق پیچک داشت » چهارمین اثربعدازسه کتاب ( بابغض چندساله - درمعبرفصول- ذات بی مرگ شعرهای سپید) ازمحب علی است که در110 صفحه و 98 غزل توسط انتشارات رهام البرز دراوایل سال 94 به چاپ رسیده است .
ویژگی بارزآثارمحب علی پایبندی به قالب غزل و کارکردن بااوزان طولانی و سخت و موفقیت درآنهاست .علاوه براین قافیه ها هرگزشاعرراهدایت نمی کنندبلکه این شاعراست که کنترل حرکت قافیه هارادردست داردو آنهاراآنچنان خوب و خوش و درست به کارمی بنددکه کسی غیرازخودش توان جابه جایی و تغییرآنهاراندارد.
گاه ازساده ترین و ملموس ترین قافیه ها استفاده می کندو گاه به ضرورت مضمون جدیدترین و تازه ترینهارابه کارمی برد.
محتوای اشعارزین العابدین محب علی عاشقانه است و افق فکریش بسیاروسیع . فضاهابازو گسترده ،وتجربیات شاعرازطبیعت و محیط آنقدرزیاداست که لطافت کلامش را عصرصنعت و تکنولوژی ذره ای خشن نمی کندو هرواژه باظرافت و لطافت استفاده می شود
دایره واژگان شاعرجوان بسیاربالاست و تفکرواگراو عمیق ووسیعش رایاوری می کنند
ازصنایع ادبی و آرایه ها درهمه اشعارش می توان دیدن کرد.
درکناراین زیباییها مفاهیم دینی و فلسفی و روانشناسی هم بسیارچشمگیرند.
دراین تحلیل بنده اشعاری ازشاعرراکه در این فاکتورهاهستندذکرکرده ا م که امیدوارم توانسته باشم گوشه ای اززیباییهای آثاراین شاعرزیباقلم رانشان داده باشم :
چناس - تشبیه - استعاره - تضاد- ایهام - و تصاویرو ترکیبات بدیع - مفاهم فلسفی و دینی - مفاهیم روانشناسی - تاثیرعشق (اثر معشوق برعاشق )
______________________________________________________________________
1- جناس
ازسیرچشمهای توکی سیرمی شوم
پرکن مرادراین قفس ازآفتاب و پر(78)
____________________
همیشه همسفرابرمی شدم باتو
سفیرچشم توباخویش بادبادک داشت (26)
___________________
درسینه کوه بغضم بانعره هاباسرانگشت
آن رازرامی خروشم نام ترامی خراشم (79)
____________________
تسکین نخواهدیافت باهرمهرو هرمرهم
من ازتوبایدپیش ازاینهارخت می بستم (38)
_______________________________________________________________________
2-تضاد:
اگرترابه تمامی شودکه بگزینم
دراین جهنم جبراختیارهم زیباست
__________________
درامتحان توبانوقبول ،مردودم
ولی کسی که تراآفریدمن بودم (67)
__________________
خوشم به وعده ووهمی بگواگربه دروغ
فقط بگوپس ازاین دیرزودمی آیی(83)
________________
دردشت لوت سینه ام یادت شمالی بود
چشمان تودربیشه شیران غزالی بود(89)
___________________
دربرکه های آبی و دردشت سبزتو
اینجاست منتهی به سکون می شودسفر(78)
____________________
پنهان شدم درسکوتم باراززیبایی ازتو
این رازدارسخن چین شعراست اگرکرده فاشم (79)

_______________________________________________________________________
3- واج آرایی
س- سوی گل سرخت سرازیرند پروانه های حسم ازهرسو(59)
ش و خ - این شعله های خواهش خامم ببخش اگر(77)
چ و ک- چقدرحنجره ام بغض یک چکاوک داشت (26)
_______________________________________________________________________
4-تصاویربدیع و زیبا(6)
توبارازگلهای وحشی شبی
رسیدی که بی اختیارم کنی
...
ربودی ازآن مرگ دنباله دار
مراتاچنین سنگسارم کنی
...
بگوچندطوفان دوام آورم
که آغوش خودراحصارم کنی
__________________
به توحسادت گلهای باغ دیدن داشت (6)
شبی که ازتن یاست شکوفه بوکردم
______________________
تودرمیان من و خودهمیشه سدبودی(14)
عبورازدل سنگ می توان آیا؟
_______________________
به احترام غروبم ستاره ای بفرست
طلوع مشرقی ام کهکشانی زیبا .
______________________
رسیده اندبه این سینه رودهای جهان (24)
کنون به سوی توجاری است اصل دریایم
_______________________
به جزتوباهمه باغ کاکتوسی بود(26اسم کتاب )
تنم به قامت تواشتیاق پیچک داشت *
_______________________
مرابه جشن شبی بی ستاره روشن برد
زنی که برتن خودازستاره پولک داشت
_________________________
همیشه همسفرابرمی شدم باتو
سفیرچشم توباخویش بادبادک داشت
________________________
من دراعماق تارشبهای دلتنگم ترارصدکردم (30)
چشمهای ستاره انگیزت کشف یک عمرجستجویم بود
_________________________________
خورشیدمانده پشت درکوه منتظر(35)
فرصت به شرح تاب و تب این شبانه نیست .
_____________________________
بیابه جرات یک راه قلعه کوهی (42)
سری بزن به من این خانه پرازغولم .
__________________________
جمعیت دلم به هوای تو برپایتخت عقل هجوم آورد(54)

چشم تواتفاق بزرگی بوددرانقلاب این دل عصیانی
____________________________
چشم توبودآری پاداش شاعری که (55)

درعمق معدن شب اوکاشف سحربود
____________________________
توبه اندازه عمرگل سنگی درباد(64)
به تماشای دل این آتش خاموش بیا
________________________
یخ وجودمرابابرهنه ای پوشاند(71)
به قطب شرم من آورد آفتابت را
_________________________
پروانگی همیشه سرانجام کرم نیست (77)
بی نقشه کوره راه به مقصدنمی رسد.

_______________________________________________________________________
5-اشاره ها (شعر10)
گدشتم ازدل آتش کنارابراهیم
گرفت آتش عشقت ولی ه جان این ار
..
نیامدی و نرفتم درون کشتی نوح
هلاک روی توشدمردتخته پاره سوار
...
به یادچشم توازرودنیل گذشتم
گشوده بودبه موسی دری به صحن هار
..
درآن زمانه که عیسی به مرده جان می داد
شکوه یادتو جان مراسپردبه دار
_______________________________________________________________________

6- اثرعشق :
ای جفت دورمانده دریایی این برکه رابرای تومی گریم (73)
تاعازهای وحشی روحم راباخنده ای دوباره بشورانی .
..............
کم می شوم غزل به غزل ازخودبی خودنبوداین همه تنهایی
هرباریدت ازدل من ردشدازمن کسی گرفت به قربانی
______________________________
آیافراموشی مراهم می بردتاخلوت غارم (73)
درانتظارت چندقرنی هست بیمارم
......
آیاغزل باحسن توهمسنگ خواهدبود
ای کاش درشان تو می شدتحفه ای آرم .
__________________________
_به کوه و جنگل و گل نشانم داد(76)
وباغریزه پروانه آشنایم کرد.
________________

هنوزراه خیالم به چشم توبازاست (83)
درانسدادهمین قلعه معمایی
.....
..تویوسفانه بپرهیزازمن و بگذار
مرابه کوره این خواهش زلیخایی
__________________________
توای محبوبه آیینه هاو آبهادریاب(85)
کسی مانندمن رادرمیان جمع خواهانت
_________________________
به قدرنقطه اگرقسمت دلم باشی(87)
هزارصفحه غزل عاشقانه می بارم
________________________
تویی بهانه سلولهای معتادم (92)
تورابه نام نفس حمل می کندخونم

________________________________________________________________________

7- ترکیبات بدیع و زیبا
چشم ستارره آذین - مرگ دنباله دار- نمازشعر- صحن بهار- آینه باران - اقیانوس رویا- سفیرچشم - گله های پروانه - چشم ستاره انگیز- ابرنگاه - طلسم فاصله - ترنم گلبوسه - قوی عشق - صدف سینه - تیغ دوری - عطرجاری شعر- جان شعر- تکرارسعدیانه - جهنم تاریخ درد- زراعت غمگین - شعرنگاه - رسول بهاران - جمعیت دل- پایتخت عقل - غازوحشی روح - معدن شب- کاشف سحر- پروانه های حس خاک فترت عشق - وارث تاج غزل بانو- کدورت بهتن - مشک خواهش - یخ وجود- قطب شرم - تنگ تنگ سینه - خلیج قلب - تنگه چشم - کوره خواهش زلیخایی - پادشاه عشق - سرزمین هنر- دشت لوت سینه - غرورقارون - نگارخانه سینه - سلولهای معتادو ......
________________________________________________________________________

8-مفاهیم فلسفی و مذهبی
اصول عشق - جبرواختیار- عروج رویا- وضو-تسلیم - تقدیر- شیطان - انکار- رازونیاز- شب ظهوری- سرنوشت - عقل - اجل - طاعت - منطق - دین - غریزه - ذات - جاویدان - جان - گناه - معجز- عذاب - مقدر- پوچ - عقل سرخ - کفر- نفس و جان - خالق - اصل - سرشت - آفرینش - کشف و شهود- سرچشمه- رسالت - قیاس - ناصواب - هجرت - شب قدر- زاهد عاقل - ناجی - انتظار- اهورایی - قدیس- گوهر- سیرت - کمال - روح - برزخ - عروج - وحی - آفرید- معبود- موعود- الهام - تعبیر- عقل سبز- جنون سرخ - چرایی - تسلسل - عالم - جهالت - اسرار- عدم - فنا- دوزخ - عذاب - متحان - عبادت - معومیت - کفر- نعمت - حرام و ....

_________________________________________________________________________
9 مفاهیم روانشناختی
- عاطفه - جنون- صبوری- رویا- غمگین - نوازش - بی قراری- غم - غرور- تحقیر- امید- تمنا - حس -ضمر- هراس - نفس - بلوغ - هوش - لبخند- مهر- سرشت - ارامش - ارزو- شیدایی - هوس - دوراهی - هیجان - ساده - صدات - جاذبه - دیراشنا- پختگی - بی تاب - خیالبافی - انگیزه - ارام - دلتنگ - غریزه - شوروشوق - و ....
_________________________________________________________________________

مریم شجاعی
بهمن94

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 291 تاريخ : يکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت: 10:28

من دلتنگم من دلتنگم
آری دلتنگ، برای همه ی چیزهای خوبی که دیگر نیستند.
برای قصه های مادربزرگ که همیشه کلاغش خوشحال بود.
برای حرف های معلم پرورشی ام که می پرسید آرزویت چیست ؟ میخواهی چکاره شوی؟
برای باران هایی که وسط تابستان می آمد و پدرم را ذق مرگ میکرد.
برای سیزده بدر هایی که به چهارشنبه ختم می شد و زمان میخرید برای پرکردن پیک نوروزی ام .
برای جریمه های طولانی ام. بازی های کودکانه ام .حرف های بچگانه ام
برای بادکنک هایی که از عروسی همسایمان کش میرفتم.
برای تیروکمان هایی که تولیدی خودم بودند.
برای نگاه معصومانه ام سر سفره تا من از گوشت سهم بیشتری داشته باشم.
برای آب بازیهایی که در حیاط با مادرم ، پدرم، خواهر وبرادرم میکردم
برای همه ی آنها دلتنگم
شاید باورتان نشود من حتی برای مارمولک های دیوار سیمانیمان که شب را برایم ترسناک میکرد هم دلتنگم
وحال اینهمه دلتنگی روی دستم مانده است .
و وقتی خوب نگاه میکنم ،میبینم ناله های دیروزمان ای کاش هایی شده اند که دیگر غیر قابل بازگشتند وحال امروز هم موضوعی است برای فردا
بیایید برای امروزمان دلتنگ باشیم یا نه دیر است برای همین لحظه ای که گذشت
زیرا به قول شاعر چه زود دیر میشود.

جواد محمدی.آذر

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 273 تاريخ : يکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت: 10:28

برگ ١٣ نقطه آغازِ جنگ مرز ميان شب و روز ، ميدانِ نبرد كاغذسپيد، ساعت بر دستِ چپ ، لشكر كلمات در ذهنِ من، جوهر و قلم در حال بستن منجنيق سياه رنگ ، سكوتي روانخراش همه ميدان را فراگرفته بود و دوباره اختلاف حاصل جمع يك جنگ بود، دستور حمله باز از بالاي گودال لشگر واژگان بدين شرح اعلام شد، خدا براي آغاز كافيست؟ گلوله اول از منجنيق جوهري بر نقطه اي بزرگ ، جيغ بلندِ سكوت و همهمه خاطراتِ لعنتي ، پيروزِ ميدانِ زندگي. لشگريان من مارگون شروع به تسخير ميدانِ كاغذي كردند و با تمام سحرو جادوهاي قلعه احساسات خوشحال حركت ميكردند و با قدرت جلو ميرفتند ناگهان خود را درگير باتلاقي سپيد ديدند كه راهي براي خروج نداشت و تا ساليان سال و مرگ فرزندِ ١٣ از خاندانِ دفتر خاطرات ردپاشان بجا ماند، وقتي حق چيزيست كه به نفع طرفين باشد و تمام جنگ ها سه طرف مبارزه داشته باشد نتيجه همان برگه ١٣ ميشود.چطور؟ قلم پيروز بود چون سياه كرده بود ونه ذهنِ من بي او قدرت داشت و نه كاغذ در حد او قدرت داشت، كاغذ نيز پيروز بود چون با سياست سكوت فقط ايستاد چرا كه سپيدي بي نقش و نگار مانند تن جنگجويي سالم است و در عين حال هميشه ميدان بيشتر از لشگريان زنده مي ماند، و ذهن من پيروز بود چون از هيچ برگ ١٣ خاطرات راآفريد، و در انتها خواب را قبل از بيداري به غنيمت ميانِ خودمان تقسيم كرديم، به همين سادگي تو خود خدايي اما فقط در ميدان كاغذي...

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 246 تاريخ : شنبه 24 بهمن 1394 ساعت: 9:45

شمع و آفتاب زمستان نیز نیمه خویش را گذرانید، صدای بهار را می توان به آرامی از پرندگان دربند شنید که غربت را فریاد می کنند. به راستی که تنهایان این زمستان، غریب ترین این فریاد کشانانند.
در محراب مرا روشن کری در تاریک ترینِ شبها، افسوس که من خود روشنایی بودم و او در تمنای آفتاب ذره ذره آب شدنم را به تماشا نشستی.
و گفتی که پایان ما رسیده، باورم نشد، آخر هرچه اندیشیدم، شروع مان یادم نیامد. راستی کی بود؟
تو اما بدان آسمان گرگ و میش شده و کمی دیگر آفتابت را خواهی دید،با نشان استجابت دعای تو، پایان من فرا می رسد. و باور کن، پایان من "پایان" است قسم به اشک های فراری از شعله رو به زوالم و قسم به پروانه ای که در باد رقصید. درست که تو مرا برای آرزویت روشن کردی ولی هر چه باشد "مرا بی تو سببی نیستی"و چه خام خیالی بود از عشق در خود گداختن. شب دیگر که در تمنای آفتاب ماندی، دیگر مرا نخواهی یافت. شاید آن وقت دلت کمی بگیرد و شاید با خود بگویی "کاش شمعی داشتم از برای آفتاب" و شب دگر هم و باز هم وباز و کاش می دانستی قرار آفتاب به ماندن نیست اگر مهتاب را دیده بودی. افسوس که نخواهی فهمید که من شمع دل ماندنی بودم اگر می خواستی.

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 288 تاريخ : شنبه 24 بهمن 1394 ساعت: 4:04

رؤیای پنهانی " رؤیای پنهانی "
می توانم هزار سال کنار اشکهایت بوسه هایت را پیوسته در سکوتی مکرر پنهان کنم. فاصله ها را فرسوده شوم و در نهایتِ لبهایت دعای باران را چکمه هایت را بپوشم. می توانم هزار سال بی آنکه تمسخرها را باور کنم حماقتهایشان را درک کنم تا تازیانه های تنت را به میهمانی تنهایی هایم ببرم. می توانم شمعی بیافروزم تا ابرهای سیاه این شب سیاه افزا را روشن کنم، تنها بخاطر تو، تا قربانی سیاهی چشمهایت نباشی.
سه روز پس از رفتن ات مادرت پشت تلفن گفت که می توانی برگردی. نیازی نیست در یک شهر غریب بخاطر درس تنهایی بکشی. پدر پیر بود و لای ریشش زنگاری از پدرهایش، او نمی خواست دور از خانه باشی. حتی آجرهای خانه هم راضی به رفتن ات نبودند. اما رفتی چون نمی دانستی چه باید بکنی. رفتی تا حقیقت درونت را برای خود آشکار کنی، چیزی برای نگه داشتن تو وجود نداشت. خیابانها و سازه ها را با تمام غربتشان به عنوان بخشی از زندگی ات پذیرفتی. مسافر شب بودی اما رهایی خوداتکایی فراتر از تمام یأس¬هایت ترا برای تصمیم ات قاطع تر می ساخت. هر چه بود روزهای سخت پاییزی تمام شد والفتی نو با شرایط پیدا کردی. اما سالی نگذشت که شنیدی پدر پیرت بیمار و زمین گیر شده است. در یک روز داغ در حالی که درختهای گرمازده در صفی منظم از مقابل شیشه قطار رد می شدند مسافر خانه شدی تا پدر پیر را قبل از اینکه نشناسدت ببینی. به خانه رسیدی. کوچه پر از همهمه پوشالی بچه هایی بود که غریو بازیشان گوش دیوارهای کج و گِلی خانه ها را کر می کرد. از میان خطهای سفیدی گذشتی که روزی صفحه زندگی تو بود، وقتی با یک پا می پریدی و نگاه محبت آمیز پسر همسایه که می خواست سنگت همیشه در خانه ای که تو می خواهی باشد. از پنجره های مشرف به کوچه تنگ صدای پچ پچ زنانی می آمد که نمی شد فهمید از خیانت کسی سخن می گویند یا زندگی و فخر دیگری. در خانه را که گشودی درخت توت که دیگر میوه ای نداشت مقابلت خشک و بی روح ایستاده بود و نگاهت را برای داشتن آرزویی دیرپا در خود جذب کرد که لحظاتی در را نبسته به شاخه هایش و تنه اش خیره شدی که روزگاری برای یادگاری زخم اش می کردی. چقدر پیر شده بود، فکر می کردی هر چه که گذاشته ای و رفته ای هنگام بازآمدن نیز به همانگونه خواهند بود. حوض نیلی رنگ که آب تنی ات به دور از چشم پدر و مادر را به خاطرت می آورد پر از جلبک بود و گل آلود. قبل از مرگ پدر، خانه انگار مرده بود.
دهلیزِ تاریک و تنگ بوی روغن و پیاز و سبزی خشک شده می داد. در سکوت عمیق خانه، صدای سرفه های خشک کسی می آمد. این صدا هرگز در این خانه نبود. مادر در حالی که سینی به دست داشت متوجه شد که در قاب در ایستاده ای و به او و به پدر که نحیف تر از همیشه در بستر دراز کشیده بود نظاره می کردی. در آغوشت گرفت و با چشمانی پر از اشک ترا می بوسید اما نگاه تو همچنان بر چشمان بسته پدر گره خورده بود. کنارش نشستی و او سرد، مثل همیشه سرد نگاهت می کرد. آن روزها مرگ بر خانه سایه افکنده بود و تو به ابهامی دور فرو می رفتی. چند روز، نمی دانی، شاید یک هفته و شاید بیشتر در خانه بودی و روز به روز دورتر می شدی. عذاب آور بود و تحمل نداشتی. تیک تاک ساعتهای کهنه که صدای وارث مادرت شدن بود آزارت می داد. تصمیم به برگشت گرفتی، نگاه پدر یخ بست و مادر می خواست منصرفت کند. گفت که دیگر پدر پولی برای مخارج سفر و تحصیل ات ندارد، نمی توانی ادامه دهی. چشمهای رنجور و سرخ مادر بیشتر از هر چیزی آزارت می داد و نمی توانستی بگویی که دیدن چشمهایت، این چشمهای معصومانه گناهکارت را نمی توانم ادامه دهم. رفتن، تنها چیزیست که می توانم ادامه دهم.
صفوف درختهای گرمازده در مقابل پنجره قطار باز آغاز شد اما این بار همه آنان درختهای توت بودند که خشک و بی روح نگاهت می کردند و ترا برای مقصدی تکراری بدرقه می کردند. به راستی در آن روزها به چه می اندیشیدی؟! رسیدی و دیدی که هم اتاقی هایت همه جا را در دود پیچیده اند. رقص، زمان ترا حل نمی کرد، دود، فرسایشِ ترا محو نمی ساخت، صدا بغض ات را همراهی نمی کرد. اتاق ات را قفل کردی و چشمهایت را مثل چشمهای پدر فروبستی. بی پول، تنها، و خانه ای که باید عوض می کردی. چه بایست می کردی جز به دست گرفتن روزنامه هایی که همه خواهان تو بودند! چقدر مراجعات حضوری و چقدر ملاقات غیرضروری. همه چیز بود، اگر چه نصف اما بهتر از هیچ. باید باز می گشتی دنبال کاری که تو نباشی. هزینه ها سربه فلک داشت و روز به روز اوج می گرفت به موازات سقوط داشته های تو. باید کاری می کردی، دیگر خانه جای ماندن نبود و پاییز کم کم می رسید. بادهایش موهایت را روی صورت ات می پراکند و روی نیمکت، روبرویت آویزان از درختهای سرو حلقه طناب را بر گردنت تنگ تر احساس می کردی. پسر فال فروشی مقابل ات می خواست به تو فالی بفروشد، چقدر شبیه دوست کودکی ات بود. در فکر فرو رفتی و نفهمیدی که کی فال فروش رفت. شبها در زندان اتاق ات صبح می کردی و روزها را در پی کار و پول. انتها همیشه احساسی دارد که بر همه چیز فائق می آید، احساس بی حسی. تو ناچار به بهترین جایی که می شد رفت رفتی و از فردایش کارت آغاز شد. در پاییز به خانه جدیدی رفتی و به تحصیل ات همچنان ادامه دادی. حال پدر وخیم تر می شد و مادر دلواپس تر. سخت بود اما کنار می آمدی. برگها خشک و بی روح به زمین می ریختند و فصلها بیهوده شده بودند تو دیگر بی تفاوت بودی. بی تفاوت به رنگها و شکلها شدی. در دیدگان ات درختهای توت بودند که خشک و بی روح برگهایشان را می ریختند.
تو تنها بودی در میان واژه هایی که از مرده های ذهن ات می شنیدی. همان روزها، که سرد و برفی بود رئیس شرکتی که در آن کار می کردی عذر ات را خواست. در این چند ماه تمام وظایفت را انجام داده بودی، شاید انتظارات را برآورده نساختی. خسته کنار یک درخت توت که شاخه هایش سنگین از برف بود نشستی و خشک و بی روح به آن خیره شدی. نمی دانم در چه فکری بودی، شاید در اندیشه بازگشت بودی. می توانستی مثل مادرت سالها مثل یک تعریف زندگی کنی، یا مانند پدرت الگویی را بپذیری. عاشق پسر نزدیک ترین همسایه شوی و فرزندان تکراری بزایی. درخت توت را دوباره آب دهی و کنار حوض نیلی حیاط به آب تنی های پنهانی در بعدازظهرهای داغ بیاندیشی. می توانستی عروس مصنوعی کوچه کاه گلی باشی و مادروار زندگی ات را سپری کنی. اما راهت را بی بازگشت آغاز کرده بودی و می خواستی فقط ادامه دهی. آخرین اسکناس های باقیمانده را شمردی، آنقدر بود که مدتی با آن سر کنی ولی ‍‍پشتوانه ای نداشتی، پشت ات سرد از بی تکیه گاهی های تمام عمرت بود. نگاه بی درد عابران کم تعداد دیگر برایت اهمیتی نداشت. آنان می دیدند که کسی زیر برف روی نیمکت روبروی یک درخت توت پیر نشسته و دستهای بی کینه اش تمام دارایی اش را مچاله اش کرده است. یاد جمله ای از یک دوست قدیمی افتادی که می گفت: "مي توان براي خواستن از دست داد." چه روزهایی با هم داشتید. یاد پرسه های پنهانی پنجشنبه بعد از ظهر که روی برفها قدم زنان می رفتید و حسرت یک بستنی در روزهای داغ تابستانی روی نیمکت یک پارک یا پیاده رو فارغ از نگاه مادر را روی برفها می کاشتی. چقدر دوست داشتید که یک پنجشنبه بی انتها داشته باشید ولی افسوس که ثانیه شمار پنجشنبه ها به گردای زمان مقید نبود و به جای سپری شدن می افتاد. از آرزوهایش می گفت و اینکه می خواهد بهترین ها را داشته باشد، از پسرعمویش که عاشقش بود و حتی از رابطه پنهانی پدرش با کسی که نمی شناخت. مادرت همیشه می گفت که با او دوستی نکنی اما او بهترین دوست تو بود، ترا می فهمید و حرفهایش برایت دلچسب بود. پاییز دو سال پیش با پسرعمویش ازدواج کرد و کم کم روابطش با تو کم و کم تر شد و تو فهمیدی که گاهی فاصله هم شریک تنهایی ات می شود. تنها ریشه تو در شهر زادگاه ات هم با مفهوم ناپخته زوجیت بریده شد.
هر چه بود تو تحمل کردی، ایستادی، پس نکشیدی، با شب گریه ها انس گرفتی و با عشقی مجهول که در دل زبانه می کشید ساختی. بر مشکلات بی آنکه حل شوند افزوده تر می شد اما دلیلی به نگریستن به راه آمده وجود نداشت. حتی باورهایت هم اعتباری برای بقا نداشتند. یک روز صبح که آخرین برگهای پاییزی از درختان نیمه عریان به زیر می افتادند مادرت زنگ زد. گفت که پدرت چشمانش را برای طلوع آخرین صبح پاییز بسته است. گریه هایش از پشت تلفن و تو که نمی دانستی چه بگویی. سدی میان چشمانت بود که نمی گذاشت اشکهایت سرازیر شوند. پدر با همه سردی اش چقدر برای باور کردن رفتنش گرم بود و در آن لحظه به معنای واقعی بی پدر بودن را درک کردی. همان روز سمت خانه راه افتادی، پارسال برای عیادت رفتی و این بار برای خاکسپاری. درختها این بار نه گرمازده بلکه خجل از عریانی در عبور از شیشه قطار شتاب می کردند. کوچه پر از پارچه های سیاه بود و چشمهایت که سیاهیشان روی سیاهی این پارچه ها می لرزید. به خانه که رسیدی درخت توت هنوز نفس می کشید و خشک و بی روح مقابلت ایستاده بود. مادر با مویه ترا در آغوش گرفت و اشکهای تو بجای سرازیر شدن به درونت نشت می کرد. سینه ات طاقت سنگینی قلبت را نداشت و تپشهای عاصی اش تنها برای التیام زخم نبودن کافی بود. صورت پدرت را با خاک پنهان می کردند و شیون زنان تمام امیدها را به یأس فرا می خواند، او برای همیشه رفته بود و جز خاطره ای دور چیزی نماند. چند روز بعد مادرت را با عزایش تنها گذاشتی. دم رفتن گفت که نرو، بمان و با یکی از خواستگارانت ازدواج کن، پدرت را که غمگین و دلشکسته بدرقه کردی می خواهی مرا هم دق بدهی. چرا میخواهی آفت باشی؟ یکه و تنها که نمی دانم با که و چگونه سر می کنی، در آن شهر غریب چه می کنی. اهالی محل هزار جور حرف درآورده اند، هر کس هر جور که میخواهد چیزی می گوید، پدرت را این حرفها مثل سوهان تمام کرد، حالا نوبت من است؟" سکوت تنها داشته تو بود. یاد حرفی از پدر افتادی که پنهانی به مادرت گفته بود که آن پسر بهتر بود. راهی شدی با زخمهایی که درونت را می سوزاند. صفوف درختان دیگر منظم نبودند و در میان درختهایی که از شیشه قطار رد می شدند تاریکی پستوی خانه را می دیدی که دختر کوچکی از آن نگاه می کرد، می خواست مخفیانه آمدن از مدرسه را به پدر و مادرش اعلام کند. استکان چای مقابل پدر بود و تسبیح یشمی دانه درشت را با طمأنینه میان انگشتان کلفتش حرکت می داد و به مادرت که با چادر گلدار کرم رنگ که روی شانه اش افتاده بود حرف می زد. "- بزرگ کردن یک دختر سخت است. – قسمت همین بود. – آن روز گفتم که آن پسر بهتر بود. – همه چیز که دست ما نیست، خدا مهرش را به قلبمان انداخت. – بزرگ کردنش به کنار، تا شوهرش بدهی باید تمام حواست پیش او باشد. – دختری که در خانه شما بزرگ شود همانگونه که شما می خواهید می شود. – اگر پسر بود خیالم راحت تر بود. – شما تصور کنید که بچه خودمان است و خدا به ما یک دختر عطا کرده." درختها به شب می رفتند و هنوز تو به پستویی که دخترکی از آن نگاه می کرد خیره بودی. خشک و بی روح به درخت توت فکر می کردی که او همیشه می دانست و با تمام تلاشی که می کرد تا دوستت داشته باشد نمی توانست. هنگام برگشت دیدی که نگاه خشک و بی روح درخت توت در آب گل آلود حوض نیلی رنگ و جلبک بسته غرق می شد. می دیدم که در سیاهی چشمهایت نوری پشت ابرهای خاکستری پاییز قلبت را ناامیدانه می پایید.

فرشید پورحسن – پاییز 91 – از کتاب خاموش تر

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 253 تاريخ : جمعه 23 بهمن 1394 ساعت: 23:10

خوانش شعر ی " شب و روز" از زنده یاد حسین پناهی
عرض ادب و احترام..

شب در چشم های من است
به سیاهی چشم هایم نگاه کن.
روز در چشمان من است
به سفیدى چشمهاى من نگاه کن.
شب و روز در چشمان من است
به چشمان من نگاه کن.
پلک اگر فرو بندم
جهانى در ظلمات فرو خواهد رفت..
" مرحوم حسین پناهى"

شعر بالا به نظر نگارنده از سه بند شکل یافته.در عین اینکه می توان مستقل خواند و در عین مستقل بودن از یک ساختار منسجم به لحاظ محتوایی و فرم در پیوند یکدیگرند. از آرایه های ادبی تناقض که شاعر به کار برده از نقاط قوی ومهم شعر می باشد و به نظر نگارنده این تناقضات بار معنای شعر را به دوش خود میکشد.
ما هدفمان در اینجا خوانش پدیدار شناختى این سروده کوتاه هست و سعى بر این داریم که بدون اغراق و بزرگنمایى دست به واکاوى اجمالی این اثر بزنیم.

نکته اولى که در ذهن من ( نگارنده) تداعى کرد, تصویر سازى است که شاعر از واژه" چشم" گرفته و ارتباط با دنیاى بیرون خویش برقرار کرده و دنیاى خود( کره خاکى ش) با توجه به ان وسعتش در چشم که که جز از عناصر کوچک بدن انسان است، جاى مى دهد. همصامتى" ش" براى تاکید است که شاعرانه زیرکانه و هنرمندانه به کاربرده و باعث یک موسیقى درونى شده است و باعث پیوندهم اوایى " چشم" و" شب" مى شود.
تشبیه هات زیبا ى که شاعر شب و روز را به سیاهى و سفیدى چشم مى کندباعث زیباى دو چندان این شعر شده است. شاعر که از اوضاع و وضعیت محیط خود ناراضى است از لحن موکد " چشم" به کار مى برد تا احساسات ناراضایتى خود را اعلام بکند.
, در اینجا می توان به ان حدیث ( جمله) معروف علی بن ابیطالب (ع) اشاره کرد که فرمودند:
(( بین حق و باطل چهار انگشت فاصله هست)) اشاره به فاصله دو اجزای اصلی و مهم بدن یعنی : چشم و گوش".
شب با سیاهى و روز با سفیدى در ادبیات و اشعار بسیار ى از شاعران به کار برده شده است که این الفاظ محتواى متفاوتى داشتن. گاهى براى گریز از یک اتفاق ناگوار به شب پناه مى برند که سکوت هم جارى است. و یا بالعکس در روز اتفاق مى افتد. منظور از سیاهى مى تواند اوضاع و احوال ظلم و بدى باشد که در شب از سوى بدکاران و ظالمان اتفاق مى افتد .روز نشانه اش سفیدى است و معمولا به ظاهر " همه چیز ارام است!
شاعر چشمان خودش را مى بندد جهانى که از قبل براى خواننده خود ساخته است , در تاریکى فرو مى بندد. به نظر نگارند دو برداشت مى توان از این بند اخر کرد, اول اینکه وقتى چشم به اینگونه که شاعر طراحى کرده بود، بسته شود " مرگ" یک انسان به ذهن تداعى مى کند. دومین برداشتى که مى شود کرد, ما شنیده ایم و دیده ایم که در دنیاى خویش و وطن خویش به دیگران ظلم مى شود، حق شخصى را پایمال مى کنند و شخص بیننده نسبت به ان اتفاق بى تفاوت بوده و مى گویند که " چشم هایت" را ببند!! وقتى چشمها اینگونه بسته شود واضح هست که چگونه یک جامعه و یا یک دنیا در تاریکى فرو مى رود!

" محسن نوزعیم"

26/ 6/ 94

و من الله توفیق

و سپاس و خسته نباشید محضرمدیریت محترم استاد چگینی زاده گرامی برای تایید این نوشته های ناچیز.

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 249 تاريخ : جمعه 23 بهمن 1394 ساعت: 23:10